آنيتاآنيتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
مامانه آنیتامامانه آنیتا، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
بابایه آنیتابابایه آنیتا، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
یکی شدنه دلامونیکی شدنه دلامون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

آنيتا عسل مامان و بابا

داستان دسته گلی برای مادر....

  مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می&zwnj...
21 مهر 1392

خدايا اگه يه روز نبودم.......

خدایا: من به درک …اماآنيتاي ِ من.... بذار خوشبخت بشه… بذار روزهاش رنگی بشن… بذار لبش خندون باشه… تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!!  بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی! غصه هاش رو ازش بگیر… بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه! بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش! مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه! کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن!   هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! ...
21 مهر 1392

هفته اي كه گذشت.................

سلام ماماني اين هفته كه گذشت هفته ي بدي نبود شنبه و يكشنبه كه جايي نرفتيم 2 شنبه شب كه  مصادف با شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) بود با خانواده ي دوست بابا مهدي رفتيم شاه عبدالعظيم خانم دوست بابايي هم باردار بود و قرار بود آذر ماه بدنيا بيادنی نی اوناهم یه دخمل ناز قرار بشه ٤ شنبه هم با عمه مینا جون و باباجون و مامان فاطمه و عمو علی رفتیم پارک ارم و خیلیییییییی خوش گذشت  مامانی با عمه رنجر سوار شدم وااااااااااااااااااااااااای خییییییییییییییلی ترسناک بود قلبم اومد تو دهنم نمایشگاه پاییزه ی پارک ارمم رفتیم ولی چیزی نخریدم آخه چیز جالبی پیدا نکردم در کل شب خیلی خوبی  بودش مامانی   ...
21 مهر 1392

آنيتا جونم پس كي ميخندي تا دل مامان شاد شه............

اين روزا آنيتاي من حالش زياد خوب نيست نانازم سرما خورده اصلا مثل سابق نمیخنده  بعد نماز صبح قراره راه بيافتيم بريم مشهد زيارت امام رضا ولی بابایی نمیاد بهش مرخصی نداند خیلیییییییییییییییییی حیف شد کاش میومد آنیتا جونم اولین زیارت مشهدشه  با مادر جون و علی دایی و زن دایی طیبه با خانواده ی زن دایی طیبه قراره  بریم با ماشینای خودمون میریم مامانی*********** انشاالله به همه مون خوش بگذره************
21 مهر 1392

آنیتا چهار دست و پا راه میرود.............

سلام مامانی ببخشید اینا رو کمی دیر برات مینویسم آخه مامانی یه یه ماهیه کلاسش شروع شده میره  کلاس وقت نمیکنم برات بنویسم الان که اینا رو برات مینویسم نزدیک به یک هفته است که شما دیگه به راحتی چهار دست و پا راه میری و گاهی هم میری به  یه جا میچسبی تمرین بلند شدن میکنی مثلا میخای   سرپا بایستی!!! هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  الان هشت ماه و٤ روزته هنوز دندون در نیاوردی نمیدونم پس کی میخای دندون در بیاری خانم!!!! امروز ١شبه ٢١مهر ١٣٩٢
21 مهر 1392

كودك عشق ما....

و اینجاست که کودک عشق پا بر دیوار دل می کوبد و به یادت می آورد که من عشقم ، همانی که با تو و در تو زاده شده ام، همان کودکی که نوازش می خواست، به دنبال لذت و شادی بود و به هرآنچه او را راضی می کرد دل می بست! کودک عشق، می خندد، دست می زند، پا می کوبد و اینگونه ابراز می کند! کودک عشق، هرگاه گرسنه شد می خورد، هرگاه تشنه شد می نوشد و هرگاه لذت می برد، پا می کوبد و بی تابی می کند! کودک عشق، فردا را نمی شناسد، دیروز را نمی داند، فقط زنده است و زندگی را می چشد، روز ها را نمی شمرد و با کسی مسابقه نمی دهد، تازه تازه می چیند و به همان اندازه که دلش می طلبد، دریافت می کند. حوصله گریه کردن ندارد، به هر بهانه ای می خندد و بی بهانه، می بخشد! کودک...
18 مهر 1392